نظریه رابطه والد-کودک
مقاله نظریه رابطه والد-کودک )۱۹۶۰( نوشته دونالد وینیکات / مترجم: حوریه رضایی
نکته اصلی این مقاله، در قالب مقایسه مطالعه کودک وانتقال روان تحلیلی به خوبی قابل بیان است. به طور قطع نمیتوان گفت که نظرات من فقط درباره نوزادی است، همچنان که نمیتوان با ساده انگاری گفت که صرفا درباره روانکاوی است. دلیل اینکه باید این موضوع را به درستی درک کنیم، دستیابی به ریشه مشکل است. اگر این مقاله نتواند سهم خود را در توضیح مسائل به صورت سازندهای ایفا کند، تنها به آشفتگیِ موجود در زمینه اهمیت نسبی تاثیرات فردی و محیطی در رشد افراد اضافه کرده است. همانطور که میدانیم در روانکاوی ترومایی در خارج از حوزه همه توانی وجود ندارد. همه چیز در نهایت تحت کنترل ایگو قرار میگیرند و با فرآیند تفکر ثانویه مرتبط میشوند. اگر روانکاو به بیمارش بگوید: ”مادر تو به اندازه کافی خوب نبوده“ یا ”پدرت تو را فریب میداده است“ یا ”عمهات تو را ول کرده است“ به بیمار کمکی نکرده است. تغییر زمانی رخ می دهد که عوامل تروماتیک در حوزه همه توانی، به روش خود بیمار وارد فضای تحلیل شوند. تفسیرهای جایگزین آنهایی هستند که می توانند در قالب فرافکنی ارائه شوند. این موضوع در مورد عوامل خوش خیم، عواملی که منجر به کامیابی میشوند، نیز صادق است. همه چیز در قالب عشق و دوسوگرایی بیمار تفسیر میگردد. درمانگر زمان زیادی را صبر میکند تا به جایگاهی برسد که بتواند دقیقا چنین کاری را انجام دهد.
با این حال، در دوران کودکی چیزهای خوب و بدی برای کودک اتفاق میافتد که نسبتا خارج از حوزه کودکی است. در واقع، نوزادی زمانی است که در طی آن، توانمندی برای کسب عوامل خارجی در داخل حوزه همه توانی نوزاد، در حال شکل گیری است. حمایت ایگو از طریق مراقبت مادرانه، کودک را قادر میسازد علی رغم اینکه نمیتواند خوب و بدِ محیط را کنترل کند و مسئولیتی در قبال آن ندارد، به زندگی و رشد ادامه دهد.
اتفاقات این دوره ابتدایی، اتفاقاتی نیستند که در طی فرآیند سرکوبگری از دست رفته باشند، بنابراین روانکاو نمیتواند انتظار داشته باشد که این اتفاقات با شل شدن نیروهای سرکوبگر ظاهر شوند. به نظر میرسد فروید در جایی که از سرکوبگری ابتدایی نام میبرد، برای تبیین این پدیده تالش کرده است اما این مسئله هنوز موضوعی قابل بحث است. آنچه نسبتا روشن است این است که مواردی که در اینجا به بحث گذاشته میشود معموال در ادبیات روانتحلیلی بدیهی فرض میشود. در راستای بازگشت به روان تحلیلی، من پیشتر گفتم که روانکاو آماده است تا زمانی صبر کند که بیمار قادر باشد عوامل محیطی را در شرایطی تجربه کند که تفسیرها اجازه یابند به عنوان فرافکنی ارائه شوند. در موردی که به خوبی انتخاب شده باشد، این نتیجه از توانمندی بیمار برای اعتماد ناشی میشود، که در شرایط قابل اتکا بودن روانکاو و موقعیت تحلیل، بازکشف میگردد. گاهی اوقات بیمار باید مدت زمان زیادی صبر کند، و در مواردی که انتخاب بدی برای درمان روان تحلیلی کالسیک به حساب می آیند، محتملتر است که قابل اتکا بودنِ روانکاو، مهمترین عامل )یا مهمتر از تفسیر( باشد، زیرا در این موارد، بیمار این قابل اتکا بودن را در مراقبت مادرانه کودکی تجربه نکرده است و نیاز دارد برای اولین بار آن را در رفتار روانکاوش بیابد. به نظر میرسد این بنیانِ جستجوی پاسخ برای چگونگی درمان بیماران اسکیزوفرنی و سایر سایکوزهاست.
در مورد بیماران مرزی، انتظار روانکاو همیشه بیهوده نیست. بیمار در طی زمان میتواند از تفسیرهای روانکاوانه ی ترومای اصلی، به عنوان فرافکنی استفاده کند. حتی ممکن است در طول زمان بتواند خوبی های محیط را به عنوان فرافکنیِ عناصرِ ساده و ثابتِ در حالِ شدن، که از پتانسیل های ذاتی خودش نشات میگیرند، بپذیرد. تناقضی که در اینجا وجود دارد این است که چیزهای خوب و بد در محیط کودک در واقع فرافکنی نیستند، بلکه برای اینکه کودک بتواند رشد سالمی داشته باشد باید همه چیز در نظر او فرافکنی بیاید. در اینجاست که ما می توانیم همه توانی و اصل لذت را ببینیم، همچنان که آنها در اوایل کودکی وجود دارند، و به این مشاهدات میتوانیم این را هم اضافه کنیم که شناساییِ ”غیرمنِ“ واقعی، یک مسئلهی حقیقی است و به پختگی و بلوغ فرد مربوط است . در نوشتههای فروید، بیشترِ فرمول بندیهای مربوط به کودکی، از مطالعه بزرگساالنی که تحلیل می شدند نشات گرفتهاند. هرچند بعضی از مشاهدات دروان کودکی هم مثل مورد هانس کوچولو وجود دارد. در نگاه اول به نظر میرسد میزان قابل توجهی از نظریات روان تحلیلی مربوط به دوران کودکی و نوزادی است اما در جایی فروید اشاره کرده که کودکی را به عنوان یک وضعیت مورد غفلت قرار داده است. این موضوع در پاورقی ”فرمولبندیهایی در باب دو اصل کارکرد روانی“ ) ۱۹۱۱( بیان شده است که در آن فروید اشاره میکند که میداند چیزهای زیادی را بدیهی در نظر گرفته، چیزهایی که در این مقاله به بحث گذاشته میشوند. او در این نوشته، رشد را از اصل لذت تا اصل واقعیت ردگیری مینماید و شیوه معمول خود برای بازسازی کودکی را از طریق بیماران بزرگسال دنبال میکند که به شرح زیر است: من با این موضوع مخالفم که ادعا کنیم سازمانی که برده اصل لذت است و از واقعیت جهان بیرونی غافل است، نمیتواند خود را برای زمان کوتاهی زنده نگه دارد پس اصال پا به عرصه وجود نمیگذارد. چنین داستانی تتها زمانی قابل توجیه است که در نظر بگیریم که کودک -بواسطه مراقبتی که از جانب مادر دریافت میکند- یک سیستم روانی از این نوع را ادراک میکند. در اینجا فروید سهم اصلی را به مراقبت مادرانه اعطا میکند و باید فرض شود که فروید تنها به این دلیل که آمادگی کافی برای بحث درباره کاربردهای آن را نداشته، این موضوع را کنار میگذارد و ادامه میدهد: زمانی که افزایشی در محرکها به وجود میآید و ارضایی وجود ندارد احتماال کامیابی نیازهای درونی از طریق تخلیه حرکتی با جیغ زدن و مشت و لگد زدن حالت هذیانی پیدا میکند و ناخشنودی کودک فاش میشود و سپس ارضای آنچه هذیان بوده است تجربه میشود. بعدا او به عنوان یک کودک بزرگتر میآموزد که این نمایشات تخلیه را عامدانه به عنوان ابراز احساسات انجام دهد. از آنجایی که مراقبت کودک بزرگتر از روی مراقبت در دوران قبلی مدل سازی شده است، سلطه اصل لذت زمانی به پایان میرسد که کودک به جدایی روانی کامل از والدین دست یابد. عبارت ”همراه با مراقبتی که از مادر دریافت میکند“ در این متن دارای اهمیت فوقالعاده باالیی میباشد. کودک و مراقبت مادرانه همراه با هم یک واحد را شکل میدهند )من در جایی گفته ام که چیزی به نام کودک وجود ندارد؛ به این معنی که نمی توان کودک را بدون مراقبت مادرانه تصور کرد، هرزمان کودکی می بینیم همزمان مراقبت مادرانه ای را نیز همراه با او می بینیم(. مطمئنا اگر کسی قصد مطالعه رابطه مادر-کودک را دارد باید درباره این مسائل تصمیم بگیرد که معنای واقعی کلمه وابستگی چیست و نمیتواند به سادگی با اعتراف به اینکه محیط مهم است از کنار آن بگذرد. اگر قرار باشد بحثی پیرامون رابطه مادر-کودک شکل بگیرد آن وقت ما از کسانی که اجازه نمیدهند در مراحل اولیه کودک و مادر به هم تعلق داشته باشند و از هم جدا نشوند، جدا میشویم. این دو موضوع یعنی کودک و مراقبت مادرانه، در شرایط سالم به تدریج از هم جدا و تجزیه میشوند، و سالمت که شامل موارد متعددی میباشد، تا حدی وابسته به جدایی آنچه ما بعدا آن را کودک یا کودک در حال رشد مینامیم از مراقبت مادرانه، میباشد. این ایده توسط فروید در همان پاورقی آمده است وقتی که میگوید:“ سلطه اصل لذت زمانی که کودک به جدایی روانی کامل از والدین دست یابد حقیقتا به پایان میرسد.“ )بخش میانی این پاورقی در قسمت بعدی بررسی میشود، زمانی که متوجه میشویم کلمات فروید در این رابطه اگر اشاره به مراحل اولیه دارند، ناکافی و گمراه کننده هستند(.
سلطه اصل لذت زمانی که کودک به جدایی روانی کامل از والدین دست یابد حقیقتا به پایان میرسد.
زیگموند فروید
واژه “کودک” (infant)
در این مقاله از واژه کودک برای اشاره به کودک بسیار کم سن استفاده شده است. دانستن این نکته ضروری است زیرا در نوشتههای فروید از این واژه گاهی برای کودکانی که حتی عقده ادیپ را گذراندهاند هم استفاده میشود. در حقیقیت منظور ما از کودک، نشانگر کودک غیرناطق است و درنظر گرفتن این واژه برای دوران قبل از بازنمایی کالمی و استفاده از نمادهای کالمی بی فایده نخواهد بود. این واژه به مرحلها ی اشاره دارد که کودک به مراقبت مادرانهای که بر اساس همدلی مادرانه است و نه درک آن چیزی که به صورت کالمی ابراز شده است، وابسته میباشد . ضرورتا این مرحلهای از رشد ایگو میباشد و یکپارچهسازی بعد اصلی این رشد است. نیروهای اید برای دریافت توجه میجنگند و در ابتدا آنها برای کودک نیروهای بیرونی به حساب میآیند. در رشد سالم، اید در خدمت ایگو قرار می گیرد و ایگو اید را تحت سلطه قرار میدهد بنابراین ارضای اید باعث قدرتمند شدن ایگو میشود. به هر حال این نوعی دست آورد در رشد سالم است و در دوران کودکی متغیرهای زیادی هستند که وابسته به شکست نسبی این دست آورد میباشند. در حالت بیماری-سالمت، این دست آورد اندکی کسب شده یا ممکن است پیروزشده یا شکست خورده باشد. در سایکوز کودکی )اسکیزوفرنی( اید کامال یا نسبتا خارج از ایگو باقی میماند و ارضای اید به صورت فیزیکی باقی مانده و اید در تالش برای تهدید ساختار ایگو است تا زمانی که دفاعهای سایکوتیک سازمان یابند . من در اینجا از این ایده حمایت می کنم که دلیل اینکه معموال کودک در رشد خود پیشرفت کرده و ایگو اید را در بر میگیرد، این واقعیت است که مراقبت مادرانه و ایگوی مادر، ایگوی کودک را به کار گرفته و آن را قدرتمند و با ثبات میکند. چگونگی رخ داد این واقعه و اینکه چطور ایگوی کودک در نهایت از قید حمایت ایگوی مادر رها میشود و جدایی روانی از مادر و تبدیل شدن به یک خود شخصی مستقل، نیاز به بررسی دارد. برای بررسی رابطه والد-کودک، در ابتدا تالش برای اظهارنظر مختصر در مورد نظریه رشد هیجانی کودک ضروری میباشد.
تاریخچه
درجریان رشد نظریه روان تحلیلی، فرضیههایی ابتدایی در مورد مکانیزمهای دفاعی اید و ایگو ایجاد شدند. ورود زودهنگام اید به صحنه قابل درک است و اکتشاف و توصیف فروید از سکسوالیته قبل از ورود به مرحله تناسلی، که بر اساس مشاهده او از عناصر واپس رویِ یافت شده در فنتزی های تناسلی و در بازی و رویا به دست آمده است. اینها ابعاد اصلی روانشناسی بالینی بودند .
به تدریج، مکانیزمهای ایگو برای دفاع فرمول بندی شدند. فرض بر این بود که این مکانیزمه ا در ارتباط با اضطرابی هستند که یا از تنش غزیری یا فقدان ابژه نشات گرفته است. این قسمت از نظریه روان تحلیلی پیش فرضی مبنی بر جدایی خود و ساختار بندی ایگو و شاید یک شمای بدنی شخصی دارد. در این سطح از این مقاله این موضوعات نمیتوانند بدیهی و مفروض در نظر گرفته شوند. بحث این مقاله دقیقا حول محور ایجاد این وضعیت است یعنی فرایند ساختار بندی ایگو که اضطراب ناشی از تنش غریزی یا فقدان ابژه را ممکن میسازد. اضطراب در این مرحله اضطراب اختگی یا جدایی نیست. اضطراب مربوط به چیز متفاوتی است. در اصل این اضطراب درباره ازهم پاشیدگی است. در نظریه روان تحلیلی مکانیزمهای ایگو برای دفاع عمدتا متعلق به ایده وجود کودکی است که سازمان دفاعی شخصی حقیقی و مستقل دارد. در اینجا مطالعات کالین به کارهای فروید توسط شفاف سازی تعامل اضطراب های ابتدایی و مکانیزمهای دفاعی اضافه میشوند. این مطالعات کالین درباره اوایل کودکی است که توجهات را به سمت تکانههای پرخاشگرانه و مخرب که ریشه عمیقتری نسبت به آن هایی دارند که واکنشی به ناکامی هستند یا با نفرت و خشم رابطه دارند، جلب میکند. همچنین در کارهای کالین بخشی از دفاعهای اولیه در مقابل اضطرابهای ابتدایی وجود دارد، اضطراب هایی که به اولین مراحل سازمان بندی روانی تعلق دارند. آنچه در کارهای مالنی کالین بررسی میگردد مشخصا مربوط به اولین دورههای زندگی کودک و دورهی وابستگی به آن چیزی است این مقاله در مورد آن می باشد. کالین مشخص میکند که او متوجه ش ده است که محیط در این مراحل نقش مهمی دارد، همچنین در تمام مراحل نقش محیط به روشهای مختلف به چشم می آید. گرچه پیشنهاد من این است که او و همکارانش راه را برای مالحظات بیشتر رشد شِمای کلی وابستگی، که در عبارت فروید به آن اشاره شده است، باز بگذارند. هیچ چیزی در مطالعات کالین وجود ندارد که در تضاد با وابستگی کامل باشد اما به نظر من میرسد او اشارهای به مرحلهای که در آن کودک تنها به واسطه مراقبت مادرانه وجود دارد و با هم تشکیل یک واحد را میدهند، نکرده است. آنچه من در اینجا قصد واکاوی بیشتر آن را دارم تفاوت این موضوع است که تحلیلگر واقعیت وابستگی بیمار را بپذیرد و این وابستگی را در کار با انتقال بیمار در نظر بگیرد.
به نظر میرسد که بررسی دفاعهای ایگو، بررسی کنندگان را به دوران تناسلی نمایشات اید بر میگرداند در حالی که بررسی روانشناسی ایگو، آنها را به وابستگی، و به واحد مراقبت مادرانه-کودک برمیگرداند. نیمی از نظریه رابطه کودک-والد، مربوط به کودک و سفر او از وابستگی مطلق به سمت وابستگی نسبی و دستیابی به استقالل، سفر از اصل لذت به سمت اصل واقعیت و سفر از خودتحریکی به سمت روابط ابژه است. نیمه دیگر مربوط به مراقبت مادرانه است یعنی کیفیت و تغییرات مادر برای ارضای نیازهای در حال رشد و مخصوص کودک و جهت گیری مادر به سمت او.
۱- کودک
کلید واژه اصلی در این بخش از مقاله، وابستگی است. نوزاد انسان نمیتواند جز تحت شرایط خاص شروع به بودن نماید. این شرایط در زیر بررسی شده اند اما آنها بخشی از روانشناسی کودک هستند. کودکان بسته به اینکه شرایطشان مطلوب یا نامطلوب باشد به طور متفاوتی شروع به بودن میکنند. در همین حین این شرایط نیستند که پتانسیل کودک را مشخص مینمایند. این پتانسیل ها ذاتی است و الزم است این پتانسیل ذاتی را جداگانه بررسی کنیم اما روشن است که پتانسیل ذاتی کودک بدون پیوند خوردن با مراقبت مادرانه، تبدیل به کودک نمیشود.
پتانسیل ذاتی حاوی میلی به سمت رشد و پیشرفت است. تمام مراحل رشد هیجانی میتوانند به سرعت زمان بندی شوند ولی تمام مراحل رشدی در هر کودک یک تاریخ دارند. با این وجود نه تنها این تاریخها از کودکی به کودک دیگر متفاوت است بلکه حتی اگر آنها را درباره کودک خاصی از پیش بدانیم، نمیتوانند برای پیش بینی رشد واقعی کودک استفاده شوند زیرا عامل دیگری هم دخیل است: مراقبت مادرانه. اگر قرار باشد از این تاریخها برای پیش بینی استفاده کنیم باید فرض شود شرایط محیطی و مراقبت مادرانه به اندازه کافی وجود دارد. )مطمئنا شرایط به اندازه کافی صرفا محدود به شرایط فیزیکی نمیشود و معنای کفایت و عدم کفایت را نیز در بر می گیرد که در ادامه بحث میشود(.
پتانسیل ذاتی و سرنوشتِ آن:
تلاش برای توضیح مختصر اینکه چه اتفاقی برای پتانسیل ذاتی کودک می افتد زمانی که تبدیل به نوزاد و در نهایت کودک می شود -کودکی که به سمت موجودیت مستقل می رود- ضروری به نظر میرسد. به دلیل پیچیدگی بحث پیش رو، این چنین اظهارنظری باید بر پایه مراقبت مادرانه رضایت بخش یعنی مراقبت والدانه فرض شود. این نوع مراقبت در ۳ حوزه که با یکدیگر هم پوشانی دارند، طبقه بندی میشوند :
- در بر گرفتن -holding-
- زندگی مشترک مادر و کودک )together living). در اینجا کارکرد پدر )به عنوان کسی که در محیط با مادر تعامل می کند( برای کودک قابل تشخیص نیست.
- زندگی مشترک پدر، مادر، کودک هر سه با هم.
اصطالح در بر گرفتن )holding )در اینجا نه تنها برای تاکید بر در بر گرفتنِ فیزیکی و واقعیِ نوزاد، بلکه برای امکانات و شرایط کلی محیط، پیش از مفهوم زندگی کردن همراه با دیگری )with living)، آورده شده است. به عبارت دیگر، این موضوع بر یک رابطه سه بعدی داللت دارد که مولفه زمان به تدریج به آن اضافه میشود، و با تجربه غریزی که در زمان خودش، تعیین کننده روابط ابژه می باشد، همپوشانی دارد، اما پیش از آن شروع شده و شامل مدیریت تجاربی است که در ذات وجود نهفته اند؛ مثل تکمیل )و قاعدتا عدم تکمیل( فرآیندهایی که از بیرون کامال فیزیولوژیکال به نظر میرسند در حالی که به روانشناسی کودک تعلق دارد و در یک بستر پیچیده روانشناختی که توسط آگاهی و همدلی مادر تعیین میشود، اتفاق میافتد. )مفهومِ دربر گرفتن در ادامه بیشتر توضیح داده میشود(.
اصطالح ”زندگی کردن با“ )with living )نشان دهنده روابط ابژه و بیرون آمدن کودک از وضعیت ادغام شده با مادرش و ادراک از ابژه به عنوان یک خود بیرونی، میباشد.
این مقاله به طور خاص با مرحله ”Holding ”مادرانه و اتفاقات پیچیده در حین رشد روانشناختی کودک که مربوط به این مرحله هستند، ارتباط دارد. باید به خاطر داشته باشیم که جدا کردن یک مرحله از مرحله دیگر مصنوعی است و صرفا به دلیل راحتی در تعریف و توضیح استفاده میشود.
رشد کودک در مرحله Holding:
بعضی از ویژگیهای اصلی رشد که واقعیت های زنده در این مرحله هستند، به شرح زیر میباشند:
- فرآیندهای اولیه
- همانندسازی اولیه
- خود تحریکی
- خودشیفتگی اولیه
در این مرحله ایگو از وضعیت بی شالوده به سمت ساختار یکپارچه حرکت میکند و بنابراین کودک میتواند اضطراب مربوط به از هم گسیختگی را تجربه کند. واژه از هم گسیختگی کم کم دارای معنا میشود، در حالی که تا قبل از یکپارچهسازی، ایگو فاقد آن بود. در رشد سالم، کودک در این مرحله توانمندی برای تجربه مجدد وضعیتهای غیر یکپارچه را بازمییابد، اما این دست آورد بستگی به تداوم مراقبت قابل اتکای مادرانه، یا خاطرات در حال شکل گیریِ کودک از مراقبت مادرانه به عنوان منبعی قابل اتکا دارد. نتیجه عبور موفقیت آمیز از این مرحله، قرار گرفتنِ کودک در چیزی است که احتماال ”واحد“ نامیده میشود. در اینجا کودک به خودی خود فردی مستقل و دارای شخصیت میشود. وجود سایکوسوماتیک کودک در ارتباط با این حضور است که کم کم شکل الگوی شخصی به خود میگیرد و من آن را ”روان جای گرفته در بدن“ می نامم. اساس این جایگیری، ارتباط حس و حرکت و تجارب کارکردی با وضعیت جدید کودک از یک شخص بودن است. با پیشرفتِ رشد، آنچه را که میتوانیم آن را غشاء محدودکننده بنامیم معنا میابد، که تا حدی )در حالت سالمت( با سطح پوست معادل است و در میان ”من“ کودک و ”غیر من“ او قرار دارد در نتیجه کودک شروع به داشتن درون و بیرون و یک طرح بدنی میکند. بدین روش معنا وارد کارکرد درون داد و برون داد شده و به عالوه به تدریج فرض یک واقعیت روانی درونی و شخصی برای کودک معنادار میشود. در طول مرحله Holding سایر فرآیندها هم آغاز میشوند، مهم ترین آنها ظهور هوش و تمایز یافتن ذهن از روان است، و در ادامه، فرآیندهای ثانویه و کارکرد نمادین، سازمان محتوای روانی شخصی که اساسی برای رویا و روابط زنده است، ایجاد میشوند .
در همین زمان، بهم پیوستن ریشههای دو رفتار تکانشی در کودک آغاز میشود. اصطالح ”ادغام“ مربوط به فرآیندی مثبت است و عناصر از هم گسسته حرکتی و محرک ماهیچهای )در حالت سالمت( با کارکرد سرمست کننده نواحی شهوت زا ادغام میگردند. این اصطالح بیشتر با عنوان فرآیند متضاد از هم گسستن مورد استفاده قرار می گیرد، که فرآیندی پیچیده است و در طی آن پرخاشگری از تجربه اروتیک بعد از یک دوره زمانی که درجهای از ادغام به دست آمده است، جدا میگردد. تمام این پیشرفتها متعلق به شرایط محیطی Holding هستند و بدون یک Holding نسبتاً خوب، این دست آوردها حاصل نمیشوند و یا اینکه بسط پیدا نمیکنند. رشد بعدی، توانمندی برای رابطه با ابژه است. در اینجا کودک از رابطه با ابژهای که به صورت ذهنی ادراک شده، به سمت رابطه با ابژهای که به صورت عینی ادراک شده، حرکت میکند. این تغییر شدیداً با تغییر کودک از ادغام شدن با مادر به جدا شدن از او یا ارتباط داشتن با او به عنوان شخصی جدا و ”غیر من“ ارتباط دارد. این رشد به طور خاص با Holding در ارتباط نیست اما به فاز ”زندگی کردن با“ مربوط میشود.
وابستگی:
در مرحله Holding کودک حداکثر وابستگی را دارد. بنابراین میتوان وابستگی را طبقه بندی کرد:
- وابستگی مطلق: در این وضعیت کودک هیچ دانشی نسبت به معنای مراقبت مادرانه ندارد که عمدتاً موضوعیت پیشگیرانه دارد. کودک هیچ کنترلی بر روی آنچه به خوبی یا بدی انجام میشود ندارد و در موقعیتی قرار دارد که تنها میتواند از شرایط استفاده کند یا آسیب ببیند.
- وابستگی نسبی: در اینجا کودک میتواند از جزئیات مراقبت مادرانه آگاه شود و تا حد رو به رشدی آنها را به تکانههای شخصی ربط دهد و بعداً در درمان روان تحلیلی میتواند آنها را در انتقال بازتولید نماید.
- به سمت استقالل: کودک امکاناتی را ایجاد میکند که بدون مراقبت واقعی بتواند عمل کند. این ویژگی از طریق انباشته شدن خاطرات مراقبت، فرافکنی نیازهای شخصی، درون فکنی جزئیات مراقبت و ایجاد اعتماد نسبت به محیط به دست میآید. در اینجا باید عنصر درک هوشمندانه همراه با کاربرد وسیعش اضافه گردد.
ایزوله سازی شخص:
پدیده دیگری که در این مرحله باید مورد توجه قرار بگیرد Holding هسته اصلی شخصیت است. اجازه دهید مفهوم خود حقیقی یا مرکزی را ارزیابی کنیم. خود مرکزی، پتانسیل ذاتی است که یک تداوم بودن را تجربه میکند و به شیوه خودش و با سرعت منحصر به خودش، واقعیت روانی شخصی و شمای بدنی شخصی اش را به دست میآورد. به نظر میرسد برای یک رشد سالم، اجازه ایزوله سازیِ خودِ مرکزی ضروری است. هرگونه تهدیدی برای این نوع ایزوله سازی میتواند اضطراب عمدهای را در این مرحله ایجاد کند و دفاعهای اوایل کودکی در ارتباط با شکست مادر )یا مراقبت مادرانه( در جلوگیری از آسیب که ممکن است این ایزوله سازی را مختل کند، ظاهر میشوند. آسیب ممکن است با سازمان ایگو که در همهتوانی کودک گردآوری شدهاند و به عنوان فرافکنی حس میشوند، برخورد کرده و سروکار داشته باشد. از طرف دیگر آسیب میتواند علی رغم حمایت از ایگویی که از طریق مراقبت مادرانه فراهم میشود، از دفاعها عبور کند. در نتیجه مرکز ایگو تحت تاثیر قرار میگیرد و دقیقاً همین ماهیت اضطراب سایکوتیک است. در رشد سالم، کودک به زودی نسبت به این خطر آسیب ناپذیر میگردد و اگر عوامل بیرونی آسیب زا باشند، صرفاً میزان و کیفیت تازهای از پنهان سازی خود مرکزی اتفاق میافتد. در این حالت بهترین دفاع سازمان دهی خود دروغین است. ارضای غریزی و روابط ابژه به خودی خود تهدیدی برای خودِ در حال شدن ایجاد میکنند. مثال: کودکی از پستان مادر تغذیه میکند و ارضا میشود. این واقعیت به تنهایی نشان نمیدهد که آیا کودک تجربه اید همخوان با ایگو دارد یا برعکس از یک فریب تروماتیک رنج می برد؛ تهدیدی برای تداوم ایگوی شخصی و یا تهدیدی توسط تجربه اید که همخوان با ایگو نیست و ایگو با آن سروکاری ندارد. دررشد سالم، روابط ابژه میتوانند بر پایه مصالحه بسط پیدا کنند، چیزی که بعدها می تواند خود را به شکل تقلب و ناراستی در فرد نشان دهد، درحالی که یک رابطه مستقیم، تنها بر اساس واپس روی به شرایط ادغام با مادر شکل می گیرد.
فروپاشیدگی )annihilation):
اضطراب در این مرحله از رابطه والد-فرزند مربوط به تهدید به نابودی و فروپاشیدگی میشود. توضیح معنای این اصطالح ضروری میباشد . در این مرحله که یکی از مشخصههای آن وجود حیاتی محیط دربرگیرنده ) holding )میباشد، ”پتانسیل های ذاتی“ به خودی خود تبدیل به ”تداوم بودن“ میشوند. ضرورت بودن واکنش نشان دادن است و واکنش نشان دادن می تواند بودن را مختل کند و آن را از هم بپاشد. بودن و از هم پاشیدن دو جایگزین هستند. بنابراین کارکرد اصلی محیطِ دربرگیرنده، به حداقل رساندنِ آسیبهایی است که کودک مجبور شود به آنها واکنش نشان دهد و نتیجتاً از هم پاشیدگی اتفاق بیاقتد. تحت شرایط مطلوب، کودک تدوام وجود را گسترش داده و بنابراین شروع به ایجاد مهارت هایی میکند که گردآوری آسیبها را در حوزه همهتوانی ممکن سازد. در این سطح، واژه مرگ هیچ کاربردی ندارد و واژه مرگ غریزی در توضیح ریشه تخریب گری غیرقابل پذیرش مینماید. مرگ تا زمان آغاز تنفر از مفهوم انسان کامل معنایی ندارد. تنها زمانی که یک انسان کامل میتواند مورد تنفر واقع شود، مرگ معنا پیدا میکند و در ادامه واژه از کار انداختن میآید، به این معنا که شخصی که مورد عشق و نفرت قرار میگیرد به وسیله اخته کردن یا از کار انداختن به جای کشتن، زنده میماند. این ایدهها متعلق به دوره بعدی هستند که با وابستگی به محیط دربرگیرنده مشخص میشوند.
بررسی مجدد پاورقی فروید:
در این مرحله نگاه مجدد به نقل قول فروید که پیشتر آورده شده بود، ضروری است. او مینویسد: “ احتماال کامیابی نیازهای درونی از طریق تخلیه حرکتی با جیغ زدن و مشت و لگد زدن حالت هذیانی پیدا میکند و ناخشنودی آن فاش میشود و سپس ارضای آنچه هذیان بوده است تجربه میشود.“ نظریه نشان داده شده در این قسمت از نقل قول در پوشش ملزومات مرحله اول شکست میخورد. پیشاپیش توسط این کلمات به روابط ابژه ارجاع داده شده است و اعتبار این قسمت از گفته فروید بستگی به ابعادی از مراقبت مادرانه دارد که او آنها را بدیهی فرض کرده، ابعادی که در اینجا به عنوان متعلقات مرحله Holding توصیف شدهاند. از طرف دیگر، این جمالت فروید دقیقا متناسب ملزومات مرحله بعدی هستند که مشخصه آن رابطه بین مادر و کودک است که در آن روابط ابژه و ارضای نواحی شهوتزا و غریزی قوی نگه داشته شده یعنی جایی که رشد به خوبی پیش میرود.
نقش مراقبت مادرانه:
حال من در تالشم بعضی از جنبه های مراقبت مادرانه، و به خصوص دربر گرفتن (holding (را توصیف کنم، در این مقاله، مفهوم “دربرگرفتن” اهمیت دارد و شرح و بسط بیشتر آن ضروری به نظر می رسد. این واژه در اینجا برای معرفی شِمایی کامالً رشد یافته که حاوی مفهوم موجود در عبارت فروید هم هست، استفاده می شود.
من به وضعیت واقعی رابطه مادر و کودک در ابتدا اشاره میکنم یعنی زمانی که کودک خود یا سلفِ جدایی از مراقبت مادرانه ایجاد نکرده است که بدان وسیله از نظر حس روانشناختی استقالل مطلق داشته باشد. کودک در این مرحله، به فرآورده های محیطی که ویژگی های خاصی دارند نیاز دارد و درواقع از آنها استفاده می کند تا نیازهای فیزیولوژیک اش را براورده کنند. در اینجا وضعیت فیزیولوژی و روانشناختی هنوز از هم متمایز نشده اند یا حداقل درحال متمایز شدن هستند و این امری اثبات شده است. اما فرآورده های محیطی از نظر مکانیکی قابل اعتماد نیستند و زمانی که با همدلی مادر همراه باشد، قابل اتکا هستند.
دربرگرفتن:
محافظت از آسیب جسمانی حساسیت پوستی نوزاد، لمس، دما، حساسیت شنیداری، دیداری و حساسیت به افتادن )فعالیت جاذبه( و عدم آگاهی نوزاد به وجود هرچیزی به جز خودش؛ اینها شامل روتین کامل مراقبت در طی روز و شب میشوند و درمورد هیچ دو نوزادی شبیه هم نیستند زیرا بخشی از نوزاد است و هیچ دو نوزادی شبیه هم نیستند. همچنین تغییرات روزانه مربوط به رشد و پرورش نوزاد که هم جسمانی و هم روانی است در هر دقیقه ایجاد می شود. این نکته باید درنظر گرفته شود که مادران اگر از آنها به شیوهای که متناسب با ماهیت حیاتی وظیفهشان است مراقبت شود، میتوانند مراقبت به اندازه کافی خوبی را فراهم کنند و میتوانند حتی بهتر از این هم عمل کنند. مادرانی که در درون خود احساس می کنند قدرت مراقبت به اندازه کافی خوب را ندارند، نمیتوانند صرفاً با دنبال کردن دستورالعمل به آن برسند. دربرگرفتن، به طور ویژه شامل در آغوش گرفتن و دربرگرفتنِ جسمانی است که شکلی از عشق ورزیدن است. احتماال این تنها راهی است که یک مادر می تواند عشق خود را به فرزندش نشان دهد. دو دسته انسان وجود دارند، کسانی که می توانند یک نوزاد را hold کنند و آنهایی که نمیتوانند این کار را انجام دهند و دسته دوم به سرعت در کودک احساس ناامنی ایجاد می کنند و باعث فریاد استیصال او میشوند. تمام اینها در نهایت منجر به ایجاد اولین رابطه ابژهای و اولین تجربه ارضای غریزی نوزاد میشود. درست نیست که ما ارضای غریزی یا رابطه با ابژه )مثل ارتباط با پستان( را قبل از مسئله سازمان بندی ایگو )مثل تقویت ایگوی کودک به وسیله ایگوی مادر، مانند تغذیه او(، قرار دهیم . اساس ارضای غریزی و رابطه ابژهای، رسیدگی (handling (و مدیریت و مراقبت از کودک است که تنها در صورتی که همه چیز به خوبی پیش رود می تواند به آسانی بدیهی فرض شود. سالمت روان فرد، ازنظر رهایی از سایکوز یا آمادگی برای سایکوز )اسکیزوفرنیا( از همین مراقبت مادرانه نشأت می گیرد و در ادامه تدارکات جسمانی دوره پیش نوزادی است. همچنین این تدارکات جسمانی، تداوم زنده بودن بافت ها و سالمت کارکردی که باعث ایجاد حمایتِ پنه ان اما مهم از ایگو می شود، است. به این طریق اسکیزوفرنیا یا سایکوز کودکانه یا پیش آمادگی برای سایکوز در مراحل بعدی وابسته به شکست تدارکاتِ محیطی می شوند. اثرات آسیب زای چنین شکست هایی را نمی توان از نظر تحریف ایگو و دفاع ها در مقابل اضطراب ابتدایی توضیح داد، بلکه این آسیب ها باید از لحاظ فردی توصیف شوند. بنابراین مشاهده می شود که کارهای کالین بر روی مکانیزم های دونیمه سازی(splitting (، فرافکنی و درون فکنی و غیره تالشی در جهت بیان اثرات شکست تدارکاتِ محیطی از لحاظ فردی بوده است. این مطالعات بر روی مکانیزم های ابتدایی فقط سرنخی مربوط به یک قسمت از داستان اند و بازسازی محیط و شکست های آن، قسمت دیگر داستان می باشد. این قسمت دیگر، به خاطر عدم آگاهی بیمار از مراقبت مادرانه، چه از جنبه های خوب آن و چه از شکست های آن، همانطور که در وضعیت کودکانه اصلی وجود دارد، در انتقال ظاهر نمی شود.
ارزیابی یک جزء از مراقبت مادرانه:
من برای توضیح ظرافت در مراقبت کودک مثالی خواهم آورد، کودک با مادرش ادغام می شود، در این حین هرچه مادر بتواند به درک دقیق نیازهای کودک نزدیک تر شود، بهتر است. با این حال، تغییر یا پایان ادغام باالخره رخ میدهد و این پایان لزوماً تدریجی نیست. به محض اینکه مادر و کودک، از نظر کودک جدا تلقی شوند این اتفاق رخ می دهد. باید در نظر گرفته شود که ازین پس مادر نیاز به تغییر نگرش دارد، بدین معنی که کودک دیگر انتظار ندارد که درک جادویی نسبت به نیازهایش از طرف مادر وجود داشته باشد. به نظر میرسد مادر متوجه میشود که کودک وارد یک ظرفیت جدید شده است و عالمت هایی میدهد که میتواند مادر را در اجابت نیازهای کودک، کمک کند. این نکته هم میتواند گفته شود که اگر مادر حاال به خوبی میداند که کودک چه میخواهد، این جادو به نظر می رسد و هیچ زیر بنایی برای روابط ابژه کودک ایجاد نمیکند. اکنون به حرف فروید میرسیم که احتماال کامیابی نیازهای درونی از طریق تخلیه حرکتی با جیغ ردن و مشت و لگد زدن حالت هذیانی پیدا میکند و ناخشنودی آن فاش میشود و سپس ارضای آنچه هذیان بوده است تجربه میشود. به عبارت دیگر، در انتهای ادغام، زمانی که کودک از محیط جدا شده است، جنبه مهم داستان این است که کودک باید عالمت دهد. ما این ظرافت را به خوبی در انتقال در کار تحلیلی مشاهده میکنیم. بجز مواقعی که بیمار به اوایل کودکی و وضعیت ادغام واپس روی میکند، درسایر اوقات بسیار مهم است که تحلیلگر پاسخ هارا فقط در صورتی که بیمار به او سرنخ بدهد، بداند. تحلیلگر، سرنخ هارا جمع آوری کرده و تفسیر میدهد و گاهی اتفاق میافتد که بیمار نمیتواند سرنخ بدهد، در نتیجه تحلیلگر هیچ کاری نمی تواند انجام دهد. این محدودیت قدرت تحلیلگر برای بیمار به همان اندازه که قدرت تحلیل گر دارای اهمیت است، مهم است و توسط تفسیر درست، در زمان درست و براساس سرنخ ها و همکاری ناهوشیار بیمار )کسی که تامین کننده مواد سازنده و تعدیل کننده تفسیر است( بازنمایی می شود. در این مواقع تحلیلگران تازه وارد بهتر از تحلیلگرانی که بیشتر دانش و تجربه دارند عمل می کنند. زمانی که تحلیلگر بیماران متعددی دارد، آهسته و پا به پای بیمار پیش رفتن را کسل کننده مییابد و شروع به تفسیر کردن نه بر اساس مواردی که همان جلسه توسط بیمار ایجاد شده بلکه براساس اطالعات انباشته خود و یا گروهی از ایدهها که از پیش آنها را بدست آورده است، مینماید و این هیچ استفادهای برای بیمار ندارد. ممکن است تحلیلگر باهوش بنظر برسد و حتی بیمار اورا تحسین کند اما در نهایت تفسیر درست او، همان ترومایی است که بیمار باید آن را رد کند زیرا مال خودش نیست. او از اینکه تحلیلگر تالش کرده او را هیپنوتیزم کند شاکی می شود. به این معنی که تحلیلگر واپس روی شدید به وابستگی را فرا میخواند و بیمار را به ادغام با خودش به عقب می کشد. مشابه همین حالت در رابطه مادر- کودک هم اتفاق میافتد، مادرانی که چندین کودک دارند در امر مادری کردن خیلی خوب می شوند و همه کارهای درست را در زمان درست انجام میدهند و زمانی که کودک شروع به جدا شدن از مادرش می کند، هیچ ابزاری برای بدست گرفتن کنترل همه چیزهای خوبی که در حال اتفاق افتادن هستند، ندارد. ژست خالقانه، گریه کردن، اعتراض کردن و تمام نشانه های کوچکی که الزم بود کودک برای راهنمایی مادر تولید کند، مورد غفلت واقع می شوند زیرا مادر از قبل می داند باید چه بکند تا نیازهای کودک ارضا شود درست مانند زمانی که کودک با او و او با کودک ادغام شده بودند. این نوع خوب بودنِ ظاهریِ مادر، حتی بدتر از اخته کردن کودک است. در واقع، این وضعیت دو حالت دارد: یا کودک در وضعیت واپس روی دائمی و ادغام با مادر به سر می برد، یا در وضعیت پس زدن کامل مادر است حتی مادرِ به ظاهر خوب. بنابراین مشاهده می کنیم که در کودکی و در مدیریت کودک، تفاوت ظریفی بین درک مادر از نیاز کودک براساس همدلی، و تغییر نگرش مادر در جهت ارضای نیاز کودک بر اساس درک مبتنی بر چیزی در کودک که نشان دهنده نیاز او است، وجود دارد. این تغییر نگرش به ویژه برای مادران بسیار دشوار است، زیرا کودکان بین وضعیت های مختلف نوسان میکنند، یک دقیقه با مادرشان ادغام شده و نیاز به همدلی دارند درحالیکه دقیقهای دیگر از او مستقل هستند و در این وضعیت اگر مادر نیازهایشان را از پیش بداند، برایشان خطرناک است و یک جادوگر به نظر می رسد. و این بسیار عجیب است که مادرانی هستند که تقریباً بدون آموزش با این تغییرات در کودکِ در حال رشدشان وفق پیدا کردهاند درحالی که هیچ درکی از این نظریه ها ندارند .این مسئله در کار تحلیلی با موارد مرزی باز تولید میشود و در تمام موارد زمانی که وابستگی در انتقال به حداکثر خود میرسد از اهمیت ویژهای برخوردار می شود.
عدم آگاهی از مراقبت مادرانه رضایت بخش:
در مورد متغییر“دربرگرفتن” بدیهی است که کودک هیچ ابزاری برای دانستن اینکه چه چیزی به درستی آماده شده است و از چه چیزی باید اجتناب کند، نداشته باشد. از سوی دیگر، زمانی که همه چیز به خوبی پیش نمیرود و کودک متوجه آن می شود نه متوجه شکست مراقبت مادرانه، بلکه متوجه نتایج آن، که هرچیزی می تواند باشد، یعنی کودک به این آگاه می شود که دارد به برخی آسیب های محیطی (impingement (واکنش نشان می دهد. در نتیجه ی موفقیت در مراقبت مادرانه، تداوم بودن مادر در کودک ایجاد می شود که زیر بنای قدرتمندی ایگوست. در مقابل، نتیجه ی هرگونه شکستی در مراقبت مادرانه، اختالل در تداوم بودن است، زیرا کودک ناچار است به عواقب آن شکست ها واکنش نشان دهد و در نتیجه ایگو تضعیف می شود. این چنین خللی باعث فروپاشی می شود و تحقیقاً با دردی از نوع سایکوتیک و با شدت باال همراه است. در شرایط حاد، کودک تنها بر اساس تداوم واکنش به آسیب و بهبود از این واکنش ها وجود خواهد داشت و این تضاد زیادی با تداوم بودن دارد که منظور من از قدرتمندی ایگو است.
تغییرات در مادر:
اشاره به تغییرات ایجاد شده در زنانی که در آستانه مادر شدن هستند یا به تازگی مادر شدهاند، حائز اهمیت است. این تغییرات در ابتدا جسمانی هستند و با تغییر جسمانی در راستای نگهداری کودک در رحم آغاز می شوند. اگر از اصطالح غریزه مادری که قبالً برای توضیح این تغییرات استفاده می شد، استفاده کنیم چیزی را مورد غفلت قرار داده ایم. حقیقت این است که در زنان سالم تغییراتی در جهتگیری آنان نسبت به خودشان و نسبت به جهان ایجاد می شود، گرچه این تغییر ممکن است ریشه های عمیق جسمانی داشته باشند اما می تواند توسط سالمت یا عدم سال مت روان زنان تحریف شود. فکر کردن دربارهی این تغییرات در قالب مسائل روانشناختی دارای اهمیت است. حتی با وجود اینکه قبول کنیم که عوامل ناشی از غدد درونریز که میتوانند توسط درد تحت تاثیر قرار بگیرند هم ممکن است در این تغییر نقش داشته باشند. بدون شک تغییرات جسمانی، زنان را نسبت به تغییرات روانیِ نامحسوس که در ادامه ظاهر میشوند، حساس می کنند. به زودی جدا از مفهوم بارداری یا زمانی که فرد از امکان بارداری اش آگاه می شود، زن شروع به تغییراتی در جهت گیری اش میکند و در مورد این تغییراتی که در درونش اتفاق میافتد ، نگران می شود . او به شیوه های مختلف توسط بدنش تشویق می شود که به خود عالقمند باشد. مادر بعضی از حس های شخصی خود را به کودکی که در درون او در حال رشد است، نسبت می دهد. نکته مهم این است که وضعیتی در حال شکل گیری است که نیازمند توضیح بوده و برای بیرون آوردن نظریه ای متناسب الزم است به آن پرداخته شود. تحلیل گری که با نیازهای بیماری که این مراحل اولیه را دوباره در انتقال احیا میکند، روبه رو می شود، دستخوشِ تغییراتِ مشابهی در جهتگیری می شود و برخالف مادر، او به آگاه شدن از حساسیتی که در او در پاسخ به ناپختگی و وابستگی بیمار رشد می کند، نیاز دارد. این می تواند در ادامه ی توصیف فروید از وضعیت تحلیل گر با عنوانِ “بودنِ داوطلبانه همراه با توجه” باشد . توضیح دقیق تغییراتی که در جهت گیریِ زنان در آستانه مادر شدن یا زنانی که مادر شده اند ایجاد می شود، خارج از بحث این مقاله است و من سعی می کنم در جای دیگری این تغییرات را به زبان غیرتخصصی و عامی توضیح دهم.
این تغییرات در جهت گیری می تواند نوعی از آسیب روانی را نیز در بر گیرد، و حد نهایت نابهنجاری مورد توجه کسانی است که به جنون پیراپزشکی می پردازند و آن را مورد مطالعه قرار می دهند . بدون شک تفاوتهای زیادی در کیفیت این تغییرات وجود دارد که لزوماً نابهنجار نیست و میزانی از تحریف را نشان می دهد که ایجاد کننده نابهنجاری می باشد. تعداد زیادی از مادران، با کودکی که در درون آنها در حال رشد است، همانند سازی می کنند و به این طریق احساس قدرتمندی می کنند که می توانند نیازهای کودک را بفهمند. این همانند سازی فرافکنانه است. این همانند سازی برای مدتی بعد از زایمان ادامه پیدا میکند و بعد از مدتی اهمیت خود را از دست میدهد. در موارد معمول، جهتگیری خاص مادر نسبت به کودک بعد از فرآیند تولد از بین میرود. مادری که در این موارد تحریف نکرده است، آمادهی رها کردن این همانندسازی با کودک است زیرا کودک نیاز دارد که مستقل شود. ممکن است مادر مراقبت اولیه خوبی ارائه کند، اما بخاطر ناتوانی در پایان دادن به این همانندسازی نتواند این فرآیند را کامل کند، در نتیجه مادر تمایل پیدا می کند با کودکش ادغام شده باقی بماند و فرآیند منفک شدن از او را به تاخیر بیندازد. جدا شدن از کودک با همان سرعتی که کودک نیاز دارد مستقل شود، برای هر مادری دشوار است. ازنظر من مسئله مهم این است که مادر در خالل همانندسازی با فرزندش متوجه می شود که کودک چه حسی دارد و می تواند دقیقاً همان چیزی را که کودک به آن نیاز دارد از طریق دربرگرفتن و در قالب محیط به او عرضه کند. من معتقدم بدون چنین همانندسازی ای که ناشی از تطابق زنده و همزمان با نیازهای کودک است، مادر در ابتدا نمی تواند آنچه کودک به آن احتیاج دارد را فراهم کند. مسئله اصلی دربرگرفتنِ جسمانی است که اساس تمام جنبههای پیچیدهتر دربرگرفتن و تدارکاتِ محیطی است. این درست است که مادر ممکن است کودکی داشته باشد که خیلی با او متفاوت باشد و دچار اشتباه محاسباتی شود. کودک ممکن است آرامتر یا سریعتر از او باشد. بدین صورت ممکن است زمان هایی وجود داشته باشد که آنچه مادر درمورد کودک فکر میکند، اشتباه از آب دراید. البته بنظر میرسد مادرانی که توسط سالمت – بیماری تحریف نشده یا درگیر استرس محیطی روزانه نیستند، بطور کلی تمایل به فهمیدن نیاز دقیق کودک و پس از آن برآورده کردن آن نیاز را دارند و این اساس مراقبت مادرانه است. هر کودکی همراه “با مراقبتی که از طرف مادر دریافت می کند ” می تواند به عنوان یک شخص وجود داشته باشد و شروع به ساختن آنچه احتماالً تداوم بودن نام می گیرد، نماید. براساس این تداوم بودن، پتانسیل های بالقوه کودک کم کم تبدیل به شخص او می شوند. اگر مراقبت مادرانه به اندازه کافی خوب نباشد کودک واقعا پا به عرصه وجود نمیگذارد زیرا هیچ تداومی در بودن او وجود ندارد. در عوض شخصیت کودک براساس واکنش به آسیب های محیطی شکل میگیرد. تمام اینها برای تحلیلگر قابل توجه هستند. در حقیقت اینها از مشاهده مستقیم کودک نشأت نگرفتهاند و بیشتر از بررسی انتقال در وضعیت تحلیلی حاصل شدهاند و اتخاذ رویکرد روشنی نسبت به آنچه در کودکی اتفاق میافتد را ممکن نمودهاند. کار بر روی وابستگی کودکانه از بررسی انتقال و انتقال متقابل متعلق به درگیری روان تحلیل گر با موارد مرزی ایجاد شده است. به نظر من این درگیری بسط مشروع روان تحلیلی است، تنها جایگزین واقعی تشخیص مریضی بیمار، سبب شناسی بیماری کسانی است که پاتولوژی و آسیب شان به قبل از ادیپ برمی گردد و حاوی انحرافی در زمان وابستگی مطلق هستند.
فروید به این دلیل توانست سکسوالیته را در دوران کودکی به شیوۀ جدیدی کشف کند که این مفهوم را در کار تحلیلی اش با بیماران نوروتیک بازسازی نمود. در ادامه ی کار او جهت پوشش درمانِ بیماران سایکوتیک مرزی، ما می توانیم داینامیک های کودکی، وابستگی دوران کودکی، و مراقبت مادرانه ای را که در رابطه با این وابستگی است را بازسازی نماییم.